کابوس شروع شد

وحيد قاسمي
admin@vaheed.com

بزرگراه همت، شرق به غرب، نرسیده به خروجی شیخ فضل الله، روبروي بيمارستان لعنتي ميلاد كه نمي دونم چرا بيمارستان تامين اجتماعي رو وسط اتوبان ساختن، كابوس من شروع ميشه.
نه اونموقع ها كه ترافيك كمرت رو شكونده، نه آن هنگام كه اتوبوس لعنتي شركت واحد با صد كيلومتر سپر به سپر چسبونده پشت سرت، اون وقتي كه يه كم خلوته وهمه راننده هاي لعنتي تند ميرند. اون وقتي كه صداي ترمز ماشين جلويي حواست رو جمع مي‌كنه.
وقتي كه پيرزن مريض كه از بيمارستان مياد با شوهر پيرتر از خودش از پهلو مي خوره به ماشين و ميفته كف بزرگراه.
وقتي كه پيرمرد حتما يه لحظه فكرش كار نكرده و بعد هم ترسيده به زن مريضش كه كف بزرگراه افتاده نگاه كنه.
وقتي كه يك لحظه خاطره هاي گنگي از گذشته اش با زنش تو ذهنش اومده . وقتي كه از استيصال فقط به شيشه ماشين مي كوبه.
كابوس من شروع ميشه.
وقتي كه پيرزن درد مي كشه و جرات نمي كنم نگاهش كنم.
پدرم مدام ميگه يا ابوالفضل.
من دست و پام ميلرزه.
کنار بزرگراه از ماشین پیاده میشم. انگار تکه ای از یک فیلم بود، ماشین ها با سرعت و من با حرکت آهسته. خنکای اول اییز توی صورتم می خورد. چقدر هوا خوب بود. انتظار نداشتم. باز سوار شدم. به سمت راست نمی تونستم نگاه کنم. می ترسیدم پیر مرده چسبیده باشه به شیشه و با مشت بکوبه به پنجره. با دهنی بسته و چشم هایی پر از سوال و حسرت.
با اینکه ترسیده بودم ولی نمی تونستم آروم برم فقط می خواستم زودتر برسم. پدر بالاخره عصبانی شد و به زبون آورد که آروم تر برم. توجه نکردم. به زور خودم رو راضی کردم سه کلمه باهاش حرف بزنم. ازش پرسیدم یک راست میره کلانتری یا نه که خوشبختانه نخواست که منتظرش بمونم و رفتم.
به فکر کارهای اداری انجام نشده افتادم و سرم تیر کشید. زیر لب به سیستم اداری ناکارآمدشون فحش دادم. برای اولین بار از صبح که پدر تو ماشن بود ضبط رو روشن کردم. یه چیزی بود که تا حالا نشنیده بودم. حالا کجا باید می رفتم؟ وای، سرکار! نه... انگار از فراموشی دراومده باشم تازه یادم افتاد باید برم سرکار، که دیر شده، که دیروز هم نرفتم، که رییس بداخلاق منتظره، از همه بدتر . . . بازم برم جلوی چشم اون.
برگشتن تو اون شرکت لعنتی کار اشتباهی بود. برام یک شکست بود. ولی چاره ای نداشتم، نمی تونستم بی کار بمونم. انگار هر روز با رنده می افتادم به جون روح خودم. هر روز تحمل اون نگاه ها خراشم می داد. اون چشم ها که هرروز به من می گفتن خیلی دوستت دارم. که برگرد، ولی خودت برگرد، من چیزی نمی گم. من ازت نمی خوام. هر روز به زور حالیم می کردن که ببین من چقدر خوبم. می تونم همه گذشته ها رو فراموش کنم. ببخشم. بیا برگردد. ولی من که نمی خواستم. مجبور بودم فرار کنم. هر روز، هر روز گریز. هر روز تندتر.
اتفاق هایی که از صبح می افتاد مطمئنم کرده بود حادثه ای تو راهه. هر آن منتظر بودم فاجعه ای اتفاق بیفته. فقط یک چیز خوب، این موسیقی چرا اینقدر خوبه. چرا اینقدر جالبه برام. اگر این نبود حتما تصادف می کردم، حتما با سرعت می کوبیدم به ماشین جلویی.
تو همین فکرا سرعتم رو بازم زیادتر می کنم، می چسبم به ماشن جلویی. اگه یک ترمز کوچیک بکنه تصادف وحشتناکی میشه. ولی آهنگ تموم میشه و من سرعتم رو کم می کنم، ماشین جلویی نگاهی بدی بهم میکنه و مسیرش رو عوض میکنه.
ماشین که ساکت میشه پیرزنه مباد تو ذهنم. خوبه که اصلا صورتش رو ندیدم و گرنه شب کابوس می دیدم. یعنی کابوس که می بینیم کابوس بزرگراه و تصادف . حالا اگه صورتش رو می دیدم حتما اون هم جزوی از کابوس هر شب میشد. مثل یک توده ی سیاه که صداش رو از جیغ ترمز ماشینا نمیشد تشخیص داد. اما صدای ضربه رو میشه شنید، صدای خورد شدن استخون های ضعیفش رو میشه تشخیص داد. احساس می کنم رو به آسمون خوابیدم کف زمین و کنارم یه پیر مرد داره مشت می کوبه به شیشه ی یه ماشین. چرا برنمی گرده طرف من؟ چرا سرم رو نمی گیره تو بغلش. چرا حرف هایی که یک عمر نزده رو بهم نمیگه؟ هیچ وقت آدم مهربونی نبود، منم ازش توفع نداشتم، همینجوری قبلولش کرده بودم ولی دلم خوش بود مواقع حساس، وقتی یه اتفاق بدی بیفته میشه بهش تکیه داد، میشه بهش اطمینان داشت. پس چرا الان پشتش رو کرده بود به من؟ من که هنوز هستم. هنوز زنده ام . نفس می کشم. جون دارم. فقط درد انگار گوش هام رو کر کرده که هیچ صدایی نمی شنوم. از اینکه ماشین های دیگه با سرعت از روم رد بشن هم نمی ترسم. فقط ناراحتم چرا پیر مرد برنمی گرده.
می رسم نزدیک شرکت. یادم رفته زودتر ماشین رو پارک کنم. میام ته کوچه ی بن بست که دو طرفش پره از ردیف ماشین های پارک شده. همون وسط نگه می دارم. پیاده می شوم. هوای خنک پاییزی چقدر خوبه. از جلوی ماشین که رد میشم انگار یه صدایی می شنوم، حتما ضبط رو خاموش نکردم. برمی گردم. مات شیشه کثیف سمت راست می مونم که روش جای مشت های یه آدم مونده. یه صدایی از تو ماشین میگه :
به سوگ من نشسته ای، ولی نمرده ام هنوز.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31021< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي